سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطره

آن روز خیلی روز به یاد ماندنی بود.

یک روزکه من و عمه هایم رفته بودیم سدکارده، مامانم باخاله ام رفته بودند قم وتهران، چون که هوا گرم بود مرا به آنجا نبردند. وقتی به سده کارده رسیدیم بابایم وسایل ها را ازداخل ماشین برداشتند. اول فرش را برداشتند وروی سبزه ها پهن کردند در موقعی که بابایم فرش را روی سبزه ها پهن می کردند من و دختر عمه ام ودخترعمویم رفتیم ودرداخل سد بازی کردیم.

درآنجا درخت توت ودرخت زرد آ لو بود . بابایم پایشان را به درخت می زدند وزردآلوهای روی درخت روی زمین می ریخت و ما مدام زردآلوها را می خوردیم.


نوشته شده در چهارشنبه 88/3/20ساعت 6:22 صبح توسط فاطمه| نظرات ( ) |