سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطره

من فاطمه ، ‌کلاس سوم ابتدایی هستم از شما خواهشمندم که وبلاگ من را و خاطره های من را بخوانید و نظرات خود را برایم بنویسید.           

                                                               خیلی ممنون


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 6:54 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

خدا را شکر که اتفاقی نیفتاد!

یک روز خانواده من به همراه مادر بزرگ و خاله جانم برای تفریح به زشک رفتیم. در آنجا تصمیم گرفتیم که یک تخت چوبی کنار رودخانه برای نشستن کرایه کنیم و این کار را  هم کردیم. من آخرین نفری بودم که می خواستم روی تخت بنشینم من پایم را روی تخت گذاشتم که یک دفعه تخت چوبی در قسمتی که من پایم را گذاشتم شکست ولی خدا را شکر که اتفاقی برای من نیفتاد و سریع از آنجا پایم را برداشتم.

ما آن روز برای ناهار قورمه سبزی برده بودیم. بعد از غذا میوه هم هم خوردیم و به سمت خانه حرکت کردیم. من به پدرم گفتم: پدر می شود به پارک ملت هم برویم؟ پدرم با مهربانی گفت: بله می شود عزیزم، اگر دختر خوبی باشی می رویم. من هم با خوشحالی گفتم: باشد.

در هنگام برگشت، به پارک ملت هم رفتیم و در آنجا من و برادرم حسابی بازی کردیم و به ما خیلی خوش گذشت. بعد به پدرم گفتم که اگر می شود کمی خوراکی هم بگیرد و پدرم رفت چیپس و پفک و لواشک و چیزهای دیگر هم گرفت. که البته ما از این چیزها زیاد نمی خوریم.


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 6:46 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

سفر دریایی من

یک روز من با مادر و پدر و برادرم به شمال رفتیم وقتی در راه بودیم می ترسیدم که برایمان اتفاقی بیفتد دلم می خواست زود تر برسیم و قتی رسیدیم خیلی خوش حال شدم، بعد دنبال اتاق خالی گشتیم که خدا رو شکر اتاق خالی پیدا شد. ما هر روز صبح زود به کنار دریا می­رفتیم، ما چهار خانواده بودیم و سه شب ان جا ماندیم و شب چهارم از آن­جا برگشتیم.

 البته ما با عمه هایم رفته بودیم.اسم دختر عمه هایم محد ثه، سمیه وخواهرش فاطمه زهرا است. و من با این سه نفر در آنجا خیلی بازی کردم.


نوشته شده در جمعه 87/9/15ساعت 9:2 صبح توسط فاطمه| نظرات ( ) |