سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطره

قطار به یادماندنی

چند سال پیش من به همراه خاله جون و مامانم به قم سفر کردیم البته نه با هواپیما بلکه با قطار.

مدرسه خاله جونم می خواستند آنها را به اردو ببرند و اجازه دادند که ما هم با آنها برویم. در آن زمان من خیلی کوچک بودم و تقریبا 4-3 ساله.

در راه، در داخل قطار من به مامانم گفتم: «مامان! من تشنه ام.» مامانم از خاله ام پرسیدند: «شما آب آورده اید؟» خاله ام گفتند: «نه برای چه؟» مامانم گفتند:«آخه فاطمه تشنه اش شده است.» خاله ام گفتند:«اینجا یک آب سرد کن است برود آنجا و آب بخورد. فاطمه لیوان دارد؟» مامانم گفتند: «بله که دارد» من رفتم از آب سرد آب بخورم که به یاد لب تشنه امام حسین(علیه السلام) افتادم و گفتم: «سلام بر لب تشنه حسین شهید» و آب خوردم.

وقتی به قم رسیدیم به یک اردوگاهی که شبیه یک خانه قشنگ بزرگ بود رفتیم و  من همیشه با آیینه کوچک کیفی خاله ام تلفن بازی می کردم و به همه اعضای خانواده ام  تلفن می کردم مخصوصا پدرم.

در آنجا چند بار به جمکران و زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتیم. من یک روز در اردوگاه به خاله ام گفتم: «می شود به پارک برویم؟» خاله ام گفتند: «البته که می شود.»  در نزدیکی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) یک شهربازی برای کودکان بود. خاله ام گفتند: «فاطمه! نگاه کن، آنجا یک شهر بازی است به آنجا می روی که بازی کنی؟» من گفتم:«خیلی خوب است بیاییم برویم آنجا.»

جای همه آنهایی که دوست دارند به زیارت بروند خیلی خالی بود.

 


نوشته شده در جمعه 87/12/2ساعت 7:3 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

این عکس پسر خاله ام است که همه ما خیلی دوستش داریم.

اینو ببینید و مثل این در دنیا بخندید

 

علی جونی


نوشته شده در جمعه 87/12/2ساعت 1:55 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |