خاطره
خدا را شکر که اتفاقی نیفتاد! یک روز خانواده من به همراه مادر بزرگ و خاله جانم برای تفریح به زشک رفتیم. در آنجا تصمیم گرفتیم که یک تخت چوبی کنار رودخانه برای نشستن کرایه کنیم و این کار را هم کردیم. من آخرین نفری بودم که می خواستم روی تخت بنشینم من پایم را روی تخت گذاشتم که یک دفعه تخت چوبی در قسمتی که من پایم را گذاشتم شکست ولی خدا را شکر که اتفاقی برای من نیفتاد و سریع از آنجا پایم را برداشتم. ما آن روز برای ناهار قورمه سبزی برده بودیم. بعد از غذا میوه هم هم خوردیم و به سمت خانه حرکت کردیم. من به پدرم گفتم: پدر می شود به پارک ملت هم برویم؟ پدرم با مهربانی گفت: بله می شود عزیزم، اگر دختر خوبی باشی می رویم. من هم با خوشحالی گفتم: باشد. در هنگام برگشت، به پارک ملت هم رفتیم و در آنجا من و برادرم حسابی بازی کردیم و به ما خیلی خوش گذشت. بعد به پدرم گفتم که اگر می شود کمی خوراکی هم بگیرد و پدرم رفت چیپس و پفک و لواشک و چیزهای دیگر هم گرفت. که البته ما از این چیزها زیاد نمی خوریم.