سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطره

باعرض سلام به حضرت فاطمه سلام الله علیها.

من شما را خیلی دوست دارم و من می دانم

که شما یک مادر بسیار مهربان و همسر مهربان بودید.

من شما را از ته قلبم دوست دارم.

راستی اسم من هم فاطمه است.

خوش به حال مردم آن زمان که شما را دیدند.

 من شما را به جای مادر دوم خود می دانم.

همه مردم شما را دوست دارند حتی و مخصوصا من،

من تازه فهمیدم که اسم خودم خیلی قشنگ و زیباست.


نوشته شده در سه شنبه 88/3/5ساعت 11:9 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

قطار به یادماندنی

چند سال پیش من به همراه خاله جون و مامانم به قم سفر کردیم البته نه با هواپیما بلکه با قطار.

مدرسه خاله جونم می خواستند آنها را به اردو ببرند و اجازه دادند که ما هم با آنها برویم. در آن زمان من خیلی کوچک بودم و تقریبا 4-3 ساله.

در راه، در داخل قطار من به مامانم گفتم: «مامان! من تشنه ام.» مامانم از خاله ام پرسیدند: «شما آب آورده اید؟» خاله ام گفتند: «نه برای چه؟» مامانم گفتند:«آخه فاطمه تشنه اش شده است.» خاله ام گفتند:«اینجا یک آب سرد کن است برود آنجا و آب بخورد. فاطمه لیوان دارد؟» مامانم گفتند: «بله که دارد» من رفتم از آب سرد آب بخورم که به یاد لب تشنه امام حسین(علیه السلام) افتادم و گفتم: «سلام بر لب تشنه حسین شهید» و آب خوردم.

وقتی به قم رسیدیم به یک اردوگاهی که شبیه یک خانه قشنگ بزرگ بود رفتیم و  من همیشه با آیینه کوچک کیفی خاله ام تلفن بازی می کردم و به همه اعضای خانواده ام  تلفن می کردم مخصوصا پدرم.

در آنجا چند بار به جمکران و زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتیم. من یک روز در اردوگاه به خاله ام گفتم: «می شود به پارک برویم؟» خاله ام گفتند: «البته که می شود.»  در نزدیکی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) یک شهربازی برای کودکان بود. خاله ام گفتند: «فاطمه! نگاه کن، آنجا یک شهر بازی است به آنجا می روی که بازی کنی؟» من گفتم:«خیلی خوب است بیاییم برویم آنجا.»

جای همه آنهایی که دوست دارند به زیارت بروند خیلی خالی بود.

 


نوشته شده در جمعه 87/12/2ساعت 7:3 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

این عکس پسر خاله ام است که همه ما خیلی دوستش داریم.

اینو ببینید و مثل این در دنیا بخندید

 

علی جونی


نوشته شده در جمعه 87/12/2ساعت 1:55 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

من فاطمه ، ‌کلاس سوم ابتدایی هستم از شما خواهشمندم که وبلاگ من را و خاطره های من را بخوانید و نظرات خود را برایم بنویسید.           

                                                               خیلی ممنون


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 6:54 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

خدا را شکر که اتفاقی نیفتاد!

یک روز خانواده من به همراه مادر بزرگ و خاله جانم برای تفریح به زشک رفتیم. در آنجا تصمیم گرفتیم که یک تخت چوبی کنار رودخانه برای نشستن کرایه کنیم و این کار را  هم کردیم. من آخرین نفری بودم که می خواستم روی تخت بنشینم من پایم را روی تخت گذاشتم که یک دفعه تخت چوبی در قسمتی که من پایم را گذاشتم شکست ولی خدا را شکر که اتفاقی برای من نیفتاد و سریع از آنجا پایم را برداشتم.

ما آن روز برای ناهار قورمه سبزی برده بودیم. بعد از غذا میوه هم هم خوردیم و به سمت خانه حرکت کردیم. من به پدرم گفتم: پدر می شود به پارک ملت هم برویم؟ پدرم با مهربانی گفت: بله می شود عزیزم، اگر دختر خوبی باشی می رویم. من هم با خوشحالی گفتم: باشد.

در هنگام برگشت، به پارک ملت هم رفتیم و در آنجا من و برادرم حسابی بازی کردیم و به ما خیلی خوش گذشت. بعد به پدرم گفتم که اگر می شود کمی خوراکی هم بگیرد و پدرم رفت چیپس و پفک و لواشک و چیزهای دیگر هم گرفت. که البته ما از این چیزها زیاد نمی خوریم.


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 6:46 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

<      1   2   3      >